يك سال تنهايي ، يك سال دوري از مادر

by keyvan

آنچه در اين متن نگاشته شده ، دست نوشته اي است از ” الحان طائفي” فرزند “فريبا كمال آبادي” كه به ياد مادرش در سالروز دستگيري او به نگارش آمده است .
خانم كمال آبادي كه به همراه شش عضو ديگر جمع ياران ايران مديريت جامعه سيصد هزار نفري بهاييان ايران را بر عهده داشتن

اكنون بيش از يكسال است كه
بدون دليل در بازداشت موقت به سر مي برند و از ابتدايي ترين حقوق خويش محرومند.
امروز يك سال م يشه كه پيشم نيست ي و حالا من اومدم كه يك سال درد و رنج رو بيان كنم، يك سال حرفاي ناگفi،

يك

.سال تنهايي ، يك سال دوري از مادر

mail1havij-1dsc001332

پارسال همين روز بود كه با زنگ تلفن از خواب بيدار شدم، تلفني كه بهم خبر داد كه مأمورين اطلاعات توي خونتون هستن

تا بيام به خودم بجنبم و بفهمم كه چيكار بايد بكنم ا سام اس ترانه رسيد: “مامان رو دارن ميبرن، اگه مي خواي ببينيش زود
بيا!” آه كه چه بر من گذشت! بعد از گذشت يك سال هنوز يادآوريش قلبم رو به درد مياره و اشكم سرازير م يشه.
سراسيمه به طرف خونتون راه افتادم، تمام راه نگرانيم اين بود كه نكنه دير برسم و تو رو برده باشن! اونوقت ديگه كي مي تونم
ببينمت؟
رسيديم، ديوانه وار پله ها رو دو تا يكي طي كردم و وارد شدم. خدا رو شكر كه هنوز بودي. مدتي پيشت بودم و بعد… داشتي
ميرفتي. با تمام وجود بغلت كردم، فشارت دادم، بوسيدمت و بهت گفتم كه چقدر بهت افتخار مي كنم. و تو رفت ي… براي مدت
نا معلوم! ميدونستم حالا حالاها نمياي خونه ولي كي فكرشو مي كردم كه يك سال طول بكشه؟!!
تو رفتي و من تنها شدم… با يك كوه درد و رنج! مني كه اين همه بهت وابسته بودم، من ي كه براي كوچكترين تصميمي به
مشورت با تو نياز داشتم! كي ميدونه توي اين مدت بر من چي گذشت؟! حتي الان خودم هم از يادآوري درد و رنجي كه
كشيدم پشتم ميلرزه.
مني كه هر روز ولو 1 دقيقه باهات صحبت مي كردم 80 روز تمام كوچكترين ارتباطي باهات نداشتم. و وقتي بعد از 80 روز
بهم زنگ زدي و من صدات رو نشناختم چقدر از خودم خجالت كشيدم! كلماتت كاملاً يادمه كه گفتي : ” مادر جان منو
نشناختي؟” و من لبريز از شادي، غم، هيجان و صد ها احساس ضد و نقيض ديگه صدام از گلوم در نمي اومد.
خدايا توي اين يك سال بر من چه گذشت! وقتي روز مادر همه راجع به كادويي كه براي مامانشون خريده بودن حرف ميزدن
من به زور بغضم رو قورت دادم تا محكم باشم! همونجور كه تو مي خواي و تو هستي !
وقتي روز تولدت نتونستم بهت كادو بدم دلم رو با ياد تو خوش كردم.
وقتي كه در نبود تو و به خاطر نبود تو بدترين روز زندگيم رو تجربه كردم، روزي كه احساس كردم قلبم مچاله شده، راه افتادم
تنهايي قدم زدم و گريه كردم و بهت اس ام اس دادم، اس ام اسي كه ميدونستم هيچ وقت به دستت نميرسه: “مادر بي تو تنها و
غريبم.”
آه كه بر من چه گذشت! وقتي كه توي اين يك سال با بدترين مشكلات مواجه شدم و تو نبودي كه كمكم كن ي. وقتي كه با
ديدن هر كدوم از وسائلت و با يادآوري اينكه يك روزي تو اين رو استفاده ميكردي آه از نهادم بلند مي شد!
چه گذشت بر من روزي كه ديدم اونقدر لاغر شدي، لاغر و ضعيف! و وقت ي دستت رو گرفتم توي دستم ديدم كه از شدت
ضعف ميلرزه. چه تلاشي كردم تا تونستم جلوي خودم رو بگيرم و جلوي تو گريه نكنم.
٢
بر من چه گذشت روزي كه آخر ملاقات، از پشت كابين، وقت ي پرده رو پائين مي كشيدن سرت رو خم كردي كه تا آخرين
لحظه ما رو ببيني و برامون دست تكون بدي و لبخند بزني . خدايا چقدر اين فكر كه شايد اين آخرين تصوير در ذهن من از تو
باشه من رو زجر داد.
وقتي روز تولدم بهم جورابي رو كه از توي زندان خريده بودي- بهترين چيزي كه اونجا مي شد خريد – كادو دادي چقدر
خوشحال و در عين حال ناراحت شدم. چقدر محكم بغلش كردم و بوسيدمش و تصميم گرفتم هيچوقت ازش استفاده نكنم.
اون روز دائماً به ياد تولد پارسالم مي افتادم كه با وجود كمر دردي كه داشتي برام تولد گرفته بودي، و قلبم با اين فك رها به
درد مي اومد.
چقدر ديدن سبزه اي كه به ترانه كادو داده بودي خوشحالم ميكرد. اون برام شده بود نماد تو. تنها كه ميشدم ميرفتم بغلش
مي كردم، باهاش حرف ميزدم، نوازشش م يكردم، ميبوسيدمش و احساس مي كردم اين تويي كه روبروي من ي. و چطور غم و
درد تمام وجودم رو فرا گرفت وقتي ديدم اون سبزه داره پلاسيده مي شه، و سراسيمه با يك روبان سبز شاخه هاش رو به هم
بستم بلكه دوباره قوت بگيره، انگار كه داشتم از تو مواظبت م يكردم.
چه روزي بود وقت ي توي عيد رضوان بهم عيدي دادي و من احساس م يكردم دنيا رو بهم دادن و با نهايت غرور عيديم رو به
دوستام نشون ميدادم.
چه شبي بود اون شبي كه خوابم نمي برد و ايمي لهايي كه قبلاً برام فرستاده بودي رو مي خوندم و اشك م يريختم و چقدر
دلم مي خواست كه دوباره يك ايميل ازت دريافت كنم.
همهٔ اينها و صد ها روز ديگه با خاطرات ريز و درشت و خوب و بد ديگه گذشت و خدا ميدونه كه توي اين يك سال حتي يك
بار هم نخواستم كه اگه ارادهٔ او نيست برگردي خونه و هميشه اين شعر رو زير لب زمزمه كردم:
“من درد تو را ز دست آسان ندهم
دل بر نكنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به يادگار دردي دارم
( كان درد به صد هزار درمان ندهم” ( 1
اين چيزي بود كه توي اين يك سال بر من گذشت، خدا ميدونه بر تو چ ي گذشت…!!!
1) مولوي )


You may also like

Leave a Comment