A True Story of Divine Love and Human Rights for the Bahaí Children of Iran

by keyvan

One of the reasons for the coming of the Divine Manifestations of God such as Abraham, Moses, Zoroaster, Jesus, Buddha, Krishna, Muhammad, The Bab, and Bahaú’llah is to teach humanity about divine laws necessary for that particular time that will insure the progress of human civilization. The law of loving others has always been a spiritual Teaching and each new Manifestation has widened the circle of who we include in the circle of our love. Through this process of progressive revelation of values humanity has been asked to increasingly widen its embrace of love from the smallest; family, in its earliest stages of civilization to loving all humanity in this latest stag of human history with the newest teachings given by Bahaú’llah. Bahaú’llah is called the prince of Peace and He wants all God’s children to have the bounty of loving all God’s servants no matter who they are and where they live and what color and shape they have.

The responsibility of justice in the new Dispensation brought by Bahaú’llah, falls on the shoulders of the institutions of justice so the individual believer remains free to love all humanity and respect every person’s human rights.

Following is a true story told by a very devoted American Bahaí that out of sheer obedience to the new Teachings of peace and harmony for all and service to humanity, became the instrument of peace and love for the innocent and meek; his Bahaí brothers and sisters in Iran who seemed to have no one to protect their human rights but God. I hope the beloved Bahaí children in Iran enjoy the story and rest assured that God always loves and protects those who persevere and remain steadfast to be His instruments of peace, divine love and service to humanity. May you continue to keep your heart pure and radiant.

I hope some one can send me the English version of this story.

Keyvan

Subject: يك خاطره

الله أبهى

دوست محترم آقاي الهام عزيز…

در سالي از دهه سالهاي 1970 ميلادي بود که بنده چون عضو هيئت معاونت. بعنوان نماينده در کانونشن ملي کشور ال سالوادور شرکت کردم .در پايان جلسه دو روزه آقاي “کين تين فرند”  مهاجر خدوم و مومن آمريکائي از من خواست ک ه او را در رساندن يک خانم بومي بخانه اش با اتومبيل ايشان همراهي کنم..با کمال ميل قبول کردم.

آقاي “کين تين فرند” توضيح داد که اين خانم بخاطر شرکت در کانونشن . فرزندانش را در خانه اش بسر پرستي فرزند بزرگترش تنها گذاشتث است و چون حالا ديگر شب فراميرسد و شايد وسيله نقليه پيدا نشود جادارد که او را ببري م بده و بخانه اش.و بهتر است که با ما همراهي کني.

باري سفر تقريباء طولاني شد .تا به ده محل سکونت ان خانم مومن رسيديم.و ملاحظه کرديم کم فرزندان خرد سال او در بيرون کلبه در تاريکي شب در انتظار مادرشان بودند…

در موقع برگشت آقاي کين تين اظهار داشت که چون راه طولانيست بهتر است برايت قدري از يک فصل زندگيم تعريف کنم…من گفتم با کمال ميل گوش ميکنم..

و داستان اصلي از اينجا شروع ميشود:

و ايشان چنين نقل کردند : من در يک خانواده ارتشي امريکائي که پدرم يک افسر باز نشسته با مدالهاي و افتخارات زيادي بود پرورش يافتم.وچون بسن بلوغ رسيدم امر الهى را قبول کردم.پس از پايان تحصيلاتم ميبايست بخد مت سربازي برم..خودرا معرفي کردم و بخاطر ديانتم قسمت پرستاري را بر گزيدم.وقتي پدرم از اين انتخاب من با خبر شد بسيار ناراحت وخشمگين گرديد . آنرا ننگ و توهيني بر خود وخانواده اش دانست .با اينکه من برايش شرح دادم که بخاطر ديانتم نميتوانم در جنگ و کشتار احتمالي شرکت کنم .مگر بعنوان پرستار..قبول نکرد و مرا از خانه بيرون کرد….

در دومين سال خدمت پرستاريم در ارتش امريکا..يک روز فرمانده قسمت ما مرا خبر داد که خودم را براي انجام وظيفه ام در يک ماموريت و محل ديگري اماده کنم…

روز بعد جيپ ارتشي بسراغ من امد و مرا به فرود گاه ارتش برده و باتفاق فرمانده ديگري بسوي محل مجهولي از نظر من پرواز کرديم .در بين راه صحبت از همه چيز و همه جاشد مگر در مورد ماموريت من.که افسري که مرا همراه بود ميگفت مقصد تو تا اخرين لحظه سکرت و سري است….

بفرود گاه که رسيديم ماشين ارتشي با يک افسر ديگري منتطر من بودند…..مارا به ساختمان بزرگي برد که يک بيمارستان مجهز ارتشي بود.بهمرا ه افسر راهنمايم با آسانسور يادم نيست که در چه طبقه ئي وارد شديم..راهنماي من پشت در اطاقي که دو سرباز مخصوص جلو ان ايستاده بودند توقف کرده و بمن چنين گغت :  ترا بخاطر سابقه خدمت صميمانه و لياقت ستودني و ارزش اخلاقي که از خود نشان داده اى جهت پرستاري رئيس جمهور آمريکا پرزيدنت آيزنهاور از بين صدها پرس تار سرباز برگزيده ايم… بدنم لرزيد عرق از سر و صورتم جريان يافت زبانم بند آود.. .با خود گفتم من يک سرباز حقير کجا و پرزيد نت آمريکا کجا..چه افتخاري که صدها آمريکائي آرزوي يک لحظه انرا دارند….در قلبم از جمال مبارک تشکر و طلب توفيق کردم..

وقتي افسر راهنمايم ديد که من از حالت شوک بيرون آمدم در را باز کرد و وارد شد مرا بجناب رئيس جمهور معرفي کرد..

مدتي گذ شت و من در کمال درستي خدمات پرستاريم را انجام ميدادم..

اوقاتي که با رئيس جمهور تنها بوديم و يا در شبها ايشان از من ميخاستند که برايشان روزنامه و يا کتابي بخوانم تا بخواب روند . بعداء من کتاب مناجات و اثر امري ديگري را براي خودم ميخواندم…بيخبر از اينکه گاهي رديس جمهور بيدار ميشد و مرا در حال مطالعه مي ديد.. يک دفعه از من پرسيد که چه ميخواني..عرض شد کتابي از ديانت خودم پرسيد ديانت تو چيست گفتم من بهائي هستم..از من خواست که در اين مورد برايش توضيح دهم..بنده هم بطور اجمالي از ديانت بهائي هر شب چند دقيقه اى خدمت رئيس جمهور بنا ب امر ا يشان در باره تعاليم و برخي از سئوالات ايشان توضيحاتي ميدادم…

روز مرخصي رئيس جمهور فرا رسيد ولي شب قبل از ان از من پرسيد که از کجاي امريکا هستم و از چه خانواده اي ؟؟وقتي فهميد پدرم کيست بمن گفت ..من پدرت را ميشناسم..با هم در ارتش خدمت ميکرديم سلام مرا باو برسان..عرض شد بچشم..بعد از زحمات و خدمت م ن تشکر کرد و از من خواست که اگر خواهشي دارم

هرچه باشد عرض کنم او دستور انجام انرا ميدهد..بنده عرضکردم قربان من وظيفه خودم را انجام داده ام و هيچ در خواستي ندارم..ايشان خيلي جدي دو باره سئوال خويش را تکرار نمود ..

من ناچار شدم بدستور رئيس جمهور عمل کنم لذا با کمال ادب و فروتني و لحجه ئي مصمم عرض شد جناب رئيس جمهور من براي خودم چيزي طلب نميکنم ولي خواهشي که دارم براي خواهران و برادرانم ميباشد و… رئيس جمهور پرسيد.

چه خواهشي مگر پدرت بانها محبت نميکندو؟؟عرض شد قربان منظورم خواهران و برادران بهائي من در ايران هستند پرسيد چرا براي انها؟

من با عرض معذرت بطور خلاصه وظعيت بهائيان ايران در زمان فلسفي(آخوند شورش انگيز و فتنه گر )را براي رئيس جمهور نقل کردم و از ايشان تقاضاکردم لطف کرده و هر جور صلاح ميدانند دستوري فرمايند تا اين اشوب بر طرف شود (در ان زمان روابط ايران و آمريکا خوب بود)..ريئس جمهور سري تکان داد ه و از من جدا شد …

من بپادگان محل خدمتم بر گشتم و فوراء جريان را بمحفل ملي آمريکا گزارش دادم..

چندي گذشت از طرف محفل ملي امريکا بمن خبر دادند که اطلاع دارند که وضعيت احبا دار ايران بهبودي پيدا کرده است..

دوران خدمت من بپايان رسيد و با قطار عازم شهرم شدم و چون پدرم مرا از خانه بيرون کرده بود در اين فکر بودم که تا پيدا کردن محل سگونتي کجا روم ؟؟؟

وقتي از قطار پياده شدم جمعيت زيادي از پدر و مادر و اشنايان را ديدم که با دسته هاي گل

. باستقبال من آمده بودند…..پدرم مرا در آغوش گرفت و گفت پسرم من بتو افتخار ميکنم.و از من معذرت خواست و گفت اشتباه فکر ميکرده در ارتش بودن فقط در جنگ و ادم کشي نيست. بيا و به بين نامه هاي تشکر رئيس جمهور و ستاد بزرگ ارتش امريکا را که بخاطر خدمات صميمانه تو در پرستاري ريئس جمهور برايت فرستاده اند

……. …….الهام دوست عزيز اميدوارم اين خاطره را اگر صلاح دانستي براي ساير دوستان ارسال داري تا بدانيم که گاهي و شايد هميشه افرادي از يک نقطه جهان جهت ياوري احباي ستم ديده ايران بدون سروصدا اقدامات مهمي انجام ميدهند. شاد و مؤيد باشى

You may also like

Leave a Comment