عزیزان دل و جان
امیدوارم که خوب باشید
برایتان مختصری از شرح حیات پسر عمه ام را که اخیر شهید کردند را میفرستم تا هر جور صلاح میدانید پخش کنید هر چه بیشتر بهتر در فسبوک من همه جریانات در مورد عطا هست
خیلی ممنون
عفت
اینجا بندر عباس است
از فرودگاه قشم به سرعت به سمت شهر قشم حرکت میکنیم تا خود را هر چه سریعتر به اسکله برسانیم.سوار اتوبوسهای دریایی میشویم از اینجا تا بندر عباس چیزی در حدود پنجاه دقیقه در راه خواهیم بود.به دلیل فروش بیش از ظرفیت اتوبوس جا برایم نبود و این خود توفیقی شد تا به اتاق مخصوص کاپیتان بروم و از انجا مسیر رو برو را واضح ببینم.بعد از دقایقی شهر بندر عباس اشکار شد.شهری که عطا 29 سال پیش یعنی زمانی که بیش از بیست و سه سال نداشت به انجا مهاجرت کرده بود.شهری که برای ابادی ان و شهرهای هم جوارش سه دهه تلاش بی وقفه کرده بود.اب رسانی و تصفیه اب اشامیدنی .موضوعی که جنوبی ها با این درد کهنه سالهای سال است که اشنا هستند.در این افکار بودم که زنگ تلفن به صدا درامد و عزیزی از پشت گوشی تلفن گفت که احبای بندر عباس برنامه ریزی کرده اند که میهمانانی که از سایر شهرها برای شرکت در مراسم تشیع و تدفین به بندر عباس میایند را پذیرایی و اسکان دهند.از اتوبوس دریایی پیاده شده و با چند تن از احبا که در انجا حضور داشتند به سمت منزل عطا حرکت کردیم.سرانجام به مقصد رسیدیم ولی دل تو دلمان نبود.اضطراب داشتیم که چگونه با عزیزانش مواجهه خواهیم شد.همسرش روشنک .فرزندانش کوروش و ملیکا.روشنک که تجربه زندگی مشترک و موفق همراه با عشق را به مدت 22 سال با عطا را در کارنامه زندگی خود داشت.
کوروش که خیلی زود در استانه بیست سالگی میبایست مسوولیت مادر و خواهرش و زندگی را به دوش بکشد و ملیکای نوجوانی که هنوز بیش از چهارده سال ندارد و دختر باباست.خواهرش صهبا که خود مقوله ای جدا گانه ای است .زندگی او در این 5 سال اخیر خود کتابی است مشحون از تضییقات و ظلم( .او پس از تحمل سه سال حبس در شرایطی ازاد شد که دامادش سیامک ایقانی یک سال حبس در زندان سمنان را پشت سر گذاشته بود و اخیرا در مرداد سال جاری پس از پایان یافتن 3 ساله حبسش ازاد شد.ولی داستان به اینجا ختم نمی شود .دختر صهبا از بهمن سال گذشته به زندان رفته و مسوولیت نگهداری از دو فرزند خردسالش را به مادر و پدر خود(جناب نظام فنائیان)سپرده است.) و در طی این 5 سال عطای نازنین از راه دور انها را مورد حمایت عاطفی خود قرار میداد .خوب به خاطر دارم که در زمانی که سیامک و صهبا هر دو در زندان بودند عطا برای یک هفته به سمنان رفت تا در هنگام بازجویی ها دلگرمی برای خواهرزاده اش باشد .خاله مهربانش که در حقیقت مادر او محسوب میشود و دایی نازنینش.اقا و خانم شکیبایی که داماد عزیزشان را از دست داده بودند و سوگوار بودند.بالاخره از پله ها بالا رفتیم .چشمها گریان و دلها بریان.خانه مملو از جمعیت.عزیزانمان را در اغوش کشیده و ارام ارام میگریستیم و به هم تسلیت میگفتیم.شیون و فریادی در کار نبود به یاد قاتل افتادم و با خود گفتم این تقنگ کین و تعصب تو چه مصیبتی را برای این خانواده به ارمغان اورد .شعر شادروان مشیری را از خاطر گذراندم
تفنگت را زمین بگذار.
فنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبانِ آتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزارِ بنیان کن
ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز از مهر تو ،
تو ای با دوستی دشمن !
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهرِ چنگیزی ست
بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو سخن، شاید
فروغِ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گر که می خوانی مرا، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار،
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیوِ انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی ؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی ؟
چرا باید که با یک لحظه غفلت ، این برادر را
به خاک و خون بغلطانی ؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست ،
ولی حق را برادر جان به زور این زبان نافهمِ آتشبار
نباید جست !
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
حال اگر وجدان خواب الو ده ات بیدار شد تفنگ کین و تنفر و تعصبت را به زمین گذار تا خانواده و خانواده ها و جامعه ای را سوگوار نسازی.
ای کاش اینجا بودی و مخفیانه و پنهانی این صحنه های دلخراش را میدیدی.گفتم مخفیانه چرا که ممکن بود خجلتی سراپای وجودت را فرا میگرفت که دوست داشتی زمین دهان باز کند و تورا ببلعد .ولی اینان حتی راضی به خجلت تو نیستند و ای کاش برای تو و خانواده ات چنین صحنه هایی بوجود نیاید که در غم از دست دادنت چنین سوگوار شوند
نظیر این صحنه های جانگداز با ورود سایر مسافرین نیز تکرار میشد.امروز سه شنبه 5 شهریور است میگویند اگر همه کارها خوب پیش برود فردا چهارشنبه بعدازظهر مراسم تدفین برگزار خواهد شد.همدلی و مهربانی و تلاش و خدمات احبای بند رعباس واقعا حیرت اور بود.
یک نمونه از کارهایی که انجام میدادند ان بود که برای تمامی میهمانان و حاضرین در خانه هایشان غذا تهیه کرده و به خانه عطا میاوردند.حدود ساعت 8 بعدازظهر بود که پیام بیت العدل اعظم را دریافت نمودیم.پس از تلاوت مناجاتی پیام ساحت رفیع زیارت شد:
٨ شهرالاسماء ١٧٠
٥ شهریور ١٣٩٢
یاران و یاوران باوفای جمال اقدس ابهی در مهد امر الله ملاحظه فرمایند
خبر قتل جناب عطاءالله رضوانی موجب حزن و اندوه عمیق این جمع شد. این عمل شنیع قلب هر انسانی را مشحون از تأسّف و تحسّر مینماید و موازین بشری، بدون شک، آمرین و عاملین آن را محکوم میکند. آنان که در پی جاه و مقام میکوشند تا با ریاکاری به اسم دین و ایمان بذر نفرت و جدایی در قلوب بکارند و با گفتار و رفتار تحریکآمیز خود ارتکاب چنین جنایتی را ممکن میسازند نیز مسئولیّت این جرم را به عهده دارند و در این گناه سهیماند. البتّه واقفیم که اکثریّت ایرانیان عزیز این عمل فجیع را تقبیح میکنند، از ظلم و ستم بیزارند و انزجار خود را نسبت به هر نوع تفرقهافکنی اعلان میدارند.
عطاءالله رضوانی آرزویی جز خدمت به وطن مألوف و عالم انسانی نداشت، حیاتش وقف ایجاد محبّت و وداد در بین جمهور ناس بود و در مراودات روزانه میکوشید تا نمادی از مکارم اخلاقی و صفات عالیۀ انسانی باشد. به تهدید و قساوت با شجاعت و متانت پاسخ میگفت و در میان همشهریانش به مهربانی و ملاطفت شهرت داشت. مروّج دوستی و وفاق بود و بیزار از تعصّب و نفاق. در این راه جان شیرین فدا نمود و جام شهادت نوشید. پس در عالم بالا به بزم لقا پیوست، از بادۀ رضای الهی سرمست گردید و نامش در لوح محفوظ الیالابد ثبت شد.
مراتب همدردی و تسلیت خود را به همسر عزیز، فرزندان دلبند و دیگر بازماندگان سوگوار جناب رضوانی تقدیم میداریم و در اعتاب مقدّسۀ علیا برای ارتقای روح پرفتوح آن وجود نازنین و نیز برای نزول تأییدات الهیّه بر فرد فرد اعضای آن خاندان جلیل دعا میکنیم. زندگانی پرافتخار آن فقید سعید نمودار دیگری از این حقیقت است که بهائیان ایران در راه تحقّق اهداف بشردوستانه، بینش معنوی خود را همواره مدّ نظر دارند، از ظلم و شقاوت نمیهراسند، تضییقات حاصله از جهل و نادانی را با استقامت سازنده میپذیرند و با صبر و شکیبایی از طرق قانونی به احقاق حقوق خود میپردازند. مزید تأیید و توفیق عموم را از آستان مالک عطا و سلطان ملکوت بقا مسئلت مینماییم.
[امضا: بیت العدل اعظم]
ارامش حاصل از زیارت پیام قابل توصیف نبود.گویی مرحمی بود بر زخمی جانکاه که بر روح و روان نشسته بود.منصوبین و اعضای خانواده یکدیگر را در اغوش گرفته و یکدیگر را میبوسیدند و شاکر استان الهی بودند که عطای نازنین و خاندان و منصوبینش به چنین منقیتی فائز و مفتخر شده اند.کوروش نیز مادر و خواهرش را در اغوش کشید و گویی حال راضی به قضای الهی شده اند.
چهارشنبه صبح تشریفات اداری پایان پذیرفت و قرار شد ساعت 4:30 به سمت گلستان جاوید بندعباس رهسپار شویم.پس از طی کردن مسافتی در حدود بیست کیلومتر به گلستان جاوید که در خارج از شهر در کنار روستای کوچکی واقع شده بود رسیدیم.گلستان در مجاورت یک مسجد اهل تسنن واقع شده است.ماشینها به داخل گلستان وارد شدند.یک اتوبوس و حدود یک صد ماشین شخصی و جمعیتی حدود 450 نفر.تاجهای گلی که توسط اعضای خانواده و اقوام و منصوبین و سایر احبا و دوستان و اشنایان از سراسر ایران و خارج از ایران تقدیم شده بودند.مقداری از گرمای هوا کاسته شده بود.حدود 300 صندلی در سالن چیده شده بود و مابقی احبا ایستاده نظاره گر بودنداحبا صندوق حامل پیکر عطای عزیز را
به سالن اورده بودند.صندوقی ساخته شده از سنگی سبز و زیبا. داخل صندوق به رنگ قرمز تزیین شده بود که این رنگ نمادی از شهادت بود.برنامه روحانی با زیارت مناجات مبارک حضرت عبدالبها اغاز گردید(هوالله ای خداوند مهربان این یار عزیز را بپرور…..) سپس صلات میت تلاوت گردید و بعد از ان صندوق به سمت جایگاه ابدی انتقال داده شد.مراسم با شکوهی که نظیر انرا من ندیده بودم. پس از زیارت دو قسمت از اثار الهیه یکی از منصوبین
پشت میکروفون قرار گرفت و از همه عزیزانی که در مراسم شرکت کرده بودند تشکر و قدر دانی نمود.عزیزانی که از مشهد،سنندج ، زاهدان طهران، یزد، اصفهان، کرمان، سمنان، شیراز، قشم،بوشهر،جیرفت ،بیرجند …در انجا حاضر بودند و اندوه فاجعه را از اعماق دل و جان گریستند.با غروب خورشید بناچار به سمت شهر به حرکت افتادیم.یکی از احبای محلی از داخل ماشین به مکانی که ماشین و جسد را یافته بودند اشاره مینمود و انجا را نشان میداد.نقطه ای در حدود بیست ، بیست و پنج کیلومتری خارج از شهر.همه با هم فکر میکردیم عطا برای اخرین بار و در اخرین دقایق پایانی زندگانی پر ثمرش با چه شرایطی از این جاده عبور کرده.در حال تهدید. در حالی که با اسلحه کمری او را تهدید به رانندگی میکردند.ایا واقعا خطر را احساس کرده بوده و یا فکر میکرده دشمنان میخواهند فقط او را بترسانند.؟ایا شانسی
برای خارج شدن از این مهلکه برای خود متصور بوده؟ و سوالات بیشماری از این قبیل.
پنج شنبه بعد از ظهر از ساعت 7 جلسه محفل تذکر اغاز و برگزار گردید.سه طبقه ساختمان از سبدها و تاجهای گل اهدایی به گلستانی زیبا تبدیل شده بود.غیر از این گلها گلهای دیگری نیز وجود داشتند گلهایی متحرک که در این چند سال عطا با انها همراه بوده و زندگی کرده بود..گلهایی که عاشقانه انها را دوست میداشت و هستی خویش را فدای انها نموده بود.گلهای تازه شکفته ای که عطا از برای انان بسان پدر بود.یار و یاور، حامی و مشاور ، دوست و همبازی. رفیق و انیس و مونس و مخزن اسرار و سنگ صبور.کودک ده ساله ای را دیدم که های های گریه معصومانه اش همگان را به گریه واداشت.خانم و اقای مسنی را دیدم که مقابل عکسش قرار گرفته و با او صحبت میکردند: تو اخر کجا رفتی؟ تو نمی گویی اخر اینها بی کس ماندند؟
تو نمیگویی که به اینها بعد از من چه کسی سر خواهد زد؟تو نمیگویی غممان را دیگر به که بگوییم.
شخص دیگری دیدم که میگفت او برای من پدر بود.خواهر بود.مادر بود برادر بود همه چیز ما بود.
عطا رضوانی همدم و مونس مردان و زنان بیمار کهن سال شهرش نیز محسوب میشد. و همه احبا شاهد بودند که همین اواخر او هم زمان از چند سالمند بد حال پرستاری مینموده و شب ها تا صبح بر بالین انها مینشسته و مواظب حال ایشان بوده.امورشان را رتق و فتق میکرده.لباسهایشان را می شسته و …..
صهبا میگفت این روحیه خدمت در ذاتش بود.یاد دارم او بچه بود و به مدرسه میرفت.مادرم برای پیر زن و پیر مردی که فرزندانشان در بیرجند نبودند هر روز نهار درست میکرد.عطا هر روز هنگام ظهر که به خانه میرسید اول غذای ان پیر مرد و پیرزن را میبرد و بعد می امد غذای خودش را می خورد.
عطا رضوانی فرد متمولی نبود ولی سخی و بخشنده بود .او حامی و پشتیبان مالی فقرا و ملهوفین نیز بود .به سختی کار میکرد و با عرق جبین زندگی ساده و شرافتمندانه ای را برای عائله خویش فراهم کرده بود.ولی نیاز و احتیاج دیگران را مقدم بر احتیاجات ضروری خویش می دانسته.اینها اظهارات احبای بندر عباس و شهرهای اطراف است.
جلسه تذکر تا ساعت 12.30 دقیقه شب ادامه داشت.در دو طبقه میهمانان پذیرایی میشدند و در طبقه سوم الواح و اثار مبارکه زیارت میشد.راهرو ها مملو از گل بود و همچنین سه طبقه دیگر.
در هر قسمت که میهمانان محترم وارد جلسه میشدند پس از مقدمه ناظم و شرح مختصر حیات یک مناجات تلاوت میشد و سپس پیام ساحت رفیع بیت العدل اعظم زیارت میشد و در نهایت مناجات خاتمه
در قسمت پایانی پس از زیارت لوح مریم 2 مناجات تلاوت شد و سپس،قسمتی ازمثنوی مبارک حضرت بهاالله زیارت شد
و سپس قطعه شعری بسیار زیبا که توسط یکی از احبای بندر عباس و دوستان عطا سروده شده بود قرائت شد و پایان بخش این برنامه دعای دسته جمعی بود که همراه با نوای موسیقی اجرا گردید. یا منان ، یا منزل البیان ، یا موجد الامکان ، یا مظهر السبحان ، یا بهاالله که 9 بار زیارت گردید و فریاد یا بهاالله در شهر طنین انداز شد و به اسمانها رسید.
جلسه به پایان رسید ولی هیچکس دوست نداشت ان فضا را ترک کند.فی البداهه و بدون هماهنگی چند برنامه موسیقی اجرا شد .شعر مولانا ما در ره عشق تو اسیران بلاییم به صورت اوازی خوانده و با گیتار همراهی شد و بعد هم ترانه دیار.اثار مبارکه همراه با ساز ویولون
و کمانچه زیارت میشد تا انکه با صرف شام جلسه به انتها رسید
جلسه پایان یافت و مسافران به شهرهای خویش بازگشتند ولی این اغاز راه است.اغازی برای
حرکت و خدمت.اغازی برای تفکر و تقلیب در خود.تفکر در زندگی نفسی نفیس و مقدس که
در سراسر عمر پر برکتش تلاش کرد عبدالبها را مثلی اعلا از برای حرکت و سلوک در زندگی
شخصی و اجتماعیش قرار دهد.نفسی که نشان داد خدمت به خلق تنها عضویت در تشکیلات
اداری نیست.
سرود همدلی و مهربانی که عطا انرا به زیباترین نحو در عالم به صدا دراورد قلوبمان را بار دیگر
به یکدیگر متصل کرد و ما را مطمئن ساخت که هزاران هزار چون عطا به وجود خواهند امد و
ما انها را خواهیم دید و ایشانند که بسیط غبرا را باستعانت از نعالیم الهیه ،ائینه ملکوت
خواهند ساخت.
Ata’ullah Rezvani nació en Birjand de padres Enayatullah Rezvani y Gowhar Nakhaei el dia 19 de marzo de 1961. Poco después de la Revolución Islámica de 1979 comenzó sus estudios para obtener un título en ingeniería mecánica en la Universidad de Irán de la Ciencia y la Tecnología en Teherán. Durante su segundo semestre y en el curso de la llamada “revolución cultural”, sin embargo, fue expulsado de la universidad por pertenecer a la fe bahá’í. Durante cuatro años, él continuó viviendo en la capital iraní, y comenzó su carrera profesional. En el año 1985 se trasladó a Bandar Abbas, la ciudad donde pasó el resto de su vida, la instalación de sistemas de tratamiento de agua para los complejos de purificación de agua de las ciudades de Bandar Abbas y Minab. Mientras tanto, se convirtió en un miembro activo de la comunidad bahá’í de Bandar Abbas, y pronto se unió a grupo pequeño de la ciudad de “Khademin” que asistieron a las necesidades y problemas de la comunidad Baha’i después de la disolución de la Asamblea Espiritual Local de la ciudad. A pesar de todos los peligros, desinteresadamente sirvió a la comunidad bahá’í de Bandar Abbas hasta su último día. En el año 1992 se casó con Rowshanak Shakibei, con quien tuvo un hijo, Kourosh, y una hija, Melika.
Durante su carrera profesional, supervisó la instalación y mantenimiento de las plantas de tratamiento de aguas de Bandar Abbas, Minab y Hamedan, el sistema de tratamiento de aguas residuales de Bandar Abbas, y las partes del sistema de desalinización de agua de la isla de Qeshm.
Para los muchos colegas profesionales y miembros de la comunidad que lo conocieron, Ata’ullah Rezvani era una fuente de amor sin trabas, la amabilidad y la atención. Fue asesinado por arma de fuego en agosto de 24th2013.
جناب عطاالله رضوانی ، فرزند آقای عنایت الله رضوانی و خانم گوهر نخعی ، متولد 28 اسفند 1339 در بیرجند.
تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در بیرجند به اتمام رساند . پس از شرکت در کنکور در سال 1358 ، در رشتهء مهندسی مکانیک دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد ولی متاسفانه در سال 1359 حین تحصیل در ترم 2 دانشگاه ، در جریان انقلاب فرهنگی ، از دانشگاه اخراج شد . بعد از اخراج از دانشگاه به مدت 4 سال در تهران مشغول به کار شد . از سال 1363 برای ساختن تصفیه خانهء آب شهرهای بندر عباس و میناب ، به بندر عباس آمدند ایشان علاوه بر خدمت به مردم دراین شغل ، همزمان به خدمات امری نیز مشغول بودند و سالیان متمادی درهیئت خادمین بندرعباس مشغول به فعالیت بودند.
در تابستان سال 1370 با خانم روشنک شکیبایی عقد اقتران بستند. حاصل این ازدواج یک پسر (کورش) و یک دختر (ملیکا) است که هر دو در ظل امر هستند.
ایشان در کلیه ی امور مربوط به ساخت و نگهداری فاز دوم تصفیه خانه های آب میناب، بندرعباس، تصفیه خانه ی همدان و تصفیه خانه ی فاضلاب بندرعباس و آب شیرین کن های بخش هایی از جزیره ی قشم شرکت داشتند.
جناب رضوانی علاوه بر مهارت در شغلشان در محیط کار و محیط اجتماعی به حسن اخلاق و رفتار و کمک به دیگران زبانزد خاص و عام بودند.
با کمال تاسف ایشان در تاریخ 3 شهریور 1392 به ضرب گلوله به قتل رسیدند.
روحشان شاد و یادشان گرامی
Ata’ullah Rezvani was born in Birjand to parents Enayatullah Rezvani and Gowhar Nakha’i on 19th March 1961. Shortly after the Islamic Revolution of 1979 he began his studies for a degree in mechanical engineering at Iran University of Science and Technology in Tehran. During his second semester and in the course of the so-called “cultural revolution”, however, he was expelled from the university. For four years, he continued to live in the Iranian capital and began his professional carrier. In the year 1985 he moved to Bandar Abbas, the city wherein he spent the rest of his life, to install water treatment systems for the Water Purification Complexes of the cities of Bandar Abbas and Minab. Meanwhile, he became an active member of the Baha’i community of Bandar Abbas, and soon joined the city’s small group of “Khademin” who attended to the needs and problems of the Baha’i community after the dissolution of the city’s local spiritual assembly. Despite all dangers, he selflessly served the Baha’i community of Bandar Abbas until his very last day. In the year 1992 he married Rowshanak Shakibei, with whom he had a son, Kourosh, and a daughter, Melika.
During his professional carrier, he supervised the installation and maintenance of the water treatment plants of Bandar Abbas, Minab, and Hamedan; the wastewater treatment system of Bandar Abbas; and parts of the water desalination system of the island of Qeshm.
To the many professional colleagues and community members who knew him, Ata’ullah Rezvani was a source of unimpeded love, kindness, and care. He was killed by gunshot on August, 24th2013.
Your sharing is the best use of your voice.
Keyvan